سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 91/12/15 | 10:49 صبح | نویسنده : مهد ســـــــــــــادات

 

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
 
مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
 
سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه‌ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.
 
سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.
 
پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت .
پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه ... مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه‌ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...
به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می‌بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است

 
.
.
.
ای کاش فکر می کردیم




تاریخ : سه شنبه 91/12/15 | 10:46 صبح | نویسنده : مهد ســـــــــــــادات

نسبت سطح بال زنبور به بدن او بسیار کم است .

با توجه به قوانین آیرودینامیک پرواز برایش ممکن نیست.

اما زنبور این را نمیداند و پرواز میکند.....




تاریخ : دوشنبه 91/12/7 | 12:10 عصر | نویسنده : مهد ســـــــــــــادات
ای کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود!

ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم

نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم !

ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم !

ایکاش کودک بودم تا تنها نگرانی زندگی ام شکستن نوک مدادم بود !

ای کاش کودک بودم که هیج وقت عاشق نمیشدم !

خدایا ای کاش کودک بودم !



تاریخ : دوشنبه 91/12/7 | 9:55 صبح | نویسنده : مهد ســـــــــــــادات

برادر شهیدم شرمنده ایم بعد از تو دیگر شهرمان بوی خدا نمی‌دهد ، خیابان‌ها را به نامت کردیم ولی آنقدر پر شده‌اند از دختران بزک کرده و پسران بی‌حیا ، که چشمهایمان فقط باسنگ فرش پیاده‌رو‌ها رفاقت کرده

برادرم دیگر همه چیز فرق کرده ، پرچم‌های یاحسین(ع) برروی خانه‌ها را جمع کردیم و به جایش دیش ماهواره گذاشتیم ، آخر هر روز شبکه‌های فارسی زبان جدیدی روی آنتن می‌آید مبادا از دستمان برود




تاریخ : یکشنبه 91/12/6 | 12:55 عصر | نویسنده : مهد ســـــــــــــادات

درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند.
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود.
درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم.
آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست.

(حسین پناهی)




کد موزیک